‌| شهر اشباح |

‌-آدم احساساتی بیشتر رنج می‌برد-

تازه از دانشگاه رسیده بودم که دیدم مامانم خمیر دونات رو درست کرده. با سرعت نور لباسامو عوض کردم و شروع کردم به سرخ کردنشون.حال و هوای ۳ سال پیش بود که مامانم تازه شروع کرده بود به دونات درست کردن و هر چند روز یه بار دونات میخوردیم .امروز کلاس اخرمو پیچوندم و رفتم کتابخونه درس بخونم.نه تنها درس نخوندم بلکه فقط تلگرام پر از خالیم رو بالا پایین کردم. دیدم حوصلم دیگه نمی‌کشه زنگ زدم بابام که بیاد دنبالم.حتی حوصله اینکه با سرویس برگردم‌خونه رو‌نداشتم.

 

چالش روز پنجم ترسناکه.می‌خوام بنویسمش‌ ولی میترسم.راستش اولین باری که از این آدم جدا بودم اینکه تظاهر کنم بهش هیچ علاقه ای ندارم برام خیلی راحت تر بود.اما الان نمیتونم تظاهر کنم.نمیتونم وانمود کنم هیچی بینمون نبوده.

5.چیزایی که به اکس‌ت میگی(میتونه دوست صمیمی قبلی باشه)

خیلی حرف دارم که بگم.خیلی جملات توی ذهنمه که دلم میخواد یه بار دیگه ام که شده بهت بگم.حتی خیلی وقتا دلم‌ میخواد بهت پیام بدم و هرچی توی دلمه بریزم بیرون بلکه از این حال در بیام ولی ازت میترسم.گفتی میتونیم دوست باشیم ولی میدونم این دوستی فقط واسه این گفته شد که منو خفه کنی.چون خودتم میدونی که باهام مثل یه دوستم حتی رفتار نمیکنی.یادمه میگفتم یه روزی توام از من‌زده میشی و‌خیلی انکارش کردی و‌ گفتی هیچ‌وقت اینجوری نمیشه.دیدی‌شد؟

 

میدونم تقصیر خودم بود. میدونم مشکل از منه که تمام این اتفاقات افتاد. من ازت معذرت میخوام که انقدر دوست نداشتنی بودم برات.

 

خیلی تلاش کردم که به چشمت بیام و یه درصد اون علاقه ای که به قبلیت داشتی رو به منم داشته باشی ولی نشد. من‌بلاک شدم ولی شماره اون بعد از چندین سال‌ هنوز‌ توی مخاطبینت‌ سیو شده‌اس‌ :)

 

متأسفم.میدونم برنمیگردی.ولی خب ای‌کاش‌میشد.

 

 

نه تو آنی که همانی، نه من آنم که تو دانی.

شنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۴ ب.ظ

روزمره نویسی نداریم یه راست میریم‌سراغ چالش.

4.کسی که تورو مجذوب میکنه و چرا؟

 ظاهری : راستش من ظاهری خیلی روم تاثیر خاصی نداره واقعا. ولی عاشق چشم و‌ دست آدما میشم "-" به معنای واقعی کلمه!!! 

چشم و دست آدما خیلی چیزا‌رو نشون میده. مثلا دستای‌ مامان و بابام‌ که پر از جای زخم و بریدگیه‌، چشمای ویلیام که پر از حسای غریبی بود، چشمای خواهرم که پر از حرفای نگفتشه.

اخلاقی :‌ خب من خیلی چارچوب اخلاقی برام مهمه و جذب هر آدمی نمیشم تا اخلاقشو نفهمم و اگه ببینم حتی یه رفتارش‌برام خارج‌از قوانینیه‌ که وضع کردم صراحتا میزارمش‌کنار.

یکیش تعهده، اونم به هرچیزی.ادمایی که‌تعهد بلدن قابل اعتمادن واقعا و میشه‌روشون‌ حساب باز کرد.

دومیش دروغ‌نگفتنه و من از آدمای دروغگو متنفرم. اینکه دروغ بگن و خر فرضت‌کنن عصبیم‌میکنه و دلم‌میخواد بکشم‌ طرفو.

سومیش بی‌احترامی نکردن. ببینید‌ منظورم از بی‌احترامی اینه که خانواده و‌ کل شخصیت فرد‌ رو به روتو زیر سوال بردنه. اینکه فک‌کنی با کسی صمیمی هستی ولی میتونی به خانواده اش بی احترامی کنی یا چیزی بگی که واسه اون شخص اهمیت داره و دلش میشکنه واسه من تا ابد رد فلگه.

چهارمیش‌ مهربونیه :") وای من عاشق آدمای مهربونم. خیلی زیاد . نه اینکه به هر کی رسید بگه عشقم و فلانم و چقد خوشگلی و تنها کسی که ازش تعریف نکرده باشه سگ‌نر/ماده کنار خونشون باشه "-" مهربونی که شرایط سنج باشه.بدونه کجا مهربون باشه کجا نباشه. وای.

پنجمیش‌ میشه کسایی که حیوانات رو‌دوست دارن و اذیتشون نمیکنن. من واقعا ببینم کسی با حیوانات بدرفتاری میکنه از چشمم میوفته و جذبش نمیشم.حتی اگه همه ی خصوصیات اخلاقی مورد علاقم رو داشته باشه. حتی اگه چوزو‌ کامو باشه XD.

و خیلی دیگه که واقعا بخوام نام ببرم طولانی میشه. اما میدونین اینا همش حرفه.یهو‌ب خودت میای میبینی جذب کسی شدی که خییلی از خصوصیات مورد علاقتو‌ نداره و اصلا اونی نبوده که فکر می‌کردی. 

شاید این بغض آخرم باشد.

پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۲۳ ب.ظ

خستم.خیلی زیاد.این هفته واقعا عذاب آور بود و هفته ی دیگه‌هم باز همین وضع برقراره حتی بدتر.کلی کار دارم ولی همچنان یه گوشه‌نشستم و فکر می‌کنم به تمام چیزایی که پارسال داشتم ولی امسال ازشون فقط یه خاطره مونده.دردناک ترینشم‌ از دست‌دادن ویلیام بود.هنوزم‌ دلم براش تنگ میشه و برعکس‌ حرفش که میگفت‌ "زمان همه چیزو درست میکنه" واسه من هیچی درست نشد، بلکه هر بار بیشتر قلبمو هدف میگیره.ولی‌خب من‌ خدای تظاهرم‌ (امروز داشتم‌ برای مامانم یه چیزی رو‌تعریف می‌کردم که اشتباهی جای اسم یکی دیگه، اسم ویلیام رو‌ گفتم:) اره بابا اتفاقی نیوفتاده که.اصلا نمیدونم این شخص کیه.)

بریم برای روز سوم‌^-^

3.یک چیزی که دلت براش تنگ شده.

عشق و قلبی که ویلیام ازم گرفت و پس نداد. 

من از همه گریختم گرچه میان مردمم.

يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۷ ب.ظ

سلام 3> دیگه‌داشت یادم‌ میرفت چالش شروع کردم و انقدر‌ سردرگم و بیچاره بودم تا امروز دیدم عه بازم امتحان دارم؟ ایول برم همه جا رو زیر و‌ رو کنم و درس‌نخونم *-*

هفته‌ های شلوغی رو‌دارم میگذرونم و‌ علاوه بر این غم پاییز ولم نمیکنه.اینکه میگن‌ آدم سرش شلوغ باشه درد و غماش یادش میره دروغ میگن.من بیشتر بهم فشار میاد *لبخند ملیح.

خب بریم سراغ روز دوم‌ چالش.

2.حست نسبت یه سن‌گرایی

 راستش من اولش با سن‌گرایی آشنایی نداشتم و رفتم سرچ کردم ببینم راجب چیه و فهمیدم بله.سن گرایی یکی از دلایلی هست که من تقریبا اکثر هدف هام رو بخاطرش کنار میزارم. البته بقیه آدما رو بخاطر سنشون هیچ وقت قضاوت نمی‌کنم‌و این مسئله فقط سر خودم خالی میشه به این صورت که : من دیگه ۲۲ سالمه، تا بیام لیسانس بگیرم پیر شدم و ولش کنم،خیلیا از من جلوترن.

من دیگه ۲۲ سالمه پیر شدم واسه دوستیای‌ بلند مدت و همه‌توی این سن دوستای صمیمی‌خودشون‌رو دارن و من نمیتونم با کسی دوست بشم.

من دیگه ۲۲ سالمه از الان بخوام زبان‌خوندنو به طور جدی شروع کنم مسخره میکنن.

من دیگه ۲۲ سالمه....

خلاصه که خیلی وقته دچارشم‌ و بخوام صادقانه بگم توی اجتماع هایی که از من کوچیکترن و دوستای کوچیک تر از خودم احساس حقارت میکنم. چون اونا با وجود سن کمشون ده پله جلو تر از منن و من تازه شروع کردم :) و حس میکنم توی این دوره از زندگیم نه میتونم با همسنای‌ خودم ارتباط برقرار کنم چون اونا الان دیگه به هدفایی‌ که من دارم رسیدن و هدفشون آپدیت شده و‌کوچیکتر از منم مسخره‌ام میکنن بابت سنم و هدفهایی که از سنم پایین تره لولشون.

و اینکه ام همه میگن بهت نمیخوره ۲۲ سالت باشه بازم اذیتم میکنه "-" ببینید به شدت اذیت میشم. خصوصا وقتی که میبینن ناراحت میشم میگن نه بابا بخاطر فیس‌ت گفتیم چون بیبی‌فیسی.خب ....الله اکبر.

و‌این راجب خودم بود‌ اما همین قضیه برام راجب دیگران برعکسه. و یه آدمی که سنش از من بیشتره بهم بگه اره میخوام فلان کار رو بکنم به نظرم پیر شدم من چنان بهش میتوپم‌ که سن یه عدده‌ و دیگه همچین حرفی نشنوم ازت که کاش منم یه آدم مثل خودم که برای بقیه ام، برای خودمم داشتم :)))

پ.ن : عکس پست همون گربه‌ی دانشجویی که بهتون گفتم.رافائل ناز چشم سبزTT.

سلام :")

جو‌‌ بیان هر سال داره کمتر و کمتر میشه و من جزو آدماییم‌‌که هر بار خداحافظی میکنم و برمیگردم ولی خیلیا‌ بدون خداحافظی رفتن و دیگه برنگشتن و این غممو‌گین کرده.

تصمیم گرفتم این ماه چالش نادشیکو رو انجام بدم تا یکم ذهنمو‌ آروم کنه.پس بریم واسه روز‌ اول‌ چالش:

۱.پنج تا مشکل با فضای مجازی

راستش من بیشترین مشکلم با فضای مجازی آدماشه. و فکر میکنن چون مجازیه و خارح از دنیای واقعی، پس هر حرفی بزنن یا رفتاری ناخوشایند انجام بدن مجازیه و‌ما نباید بابتش دلمون بشکنه یا ناراحت بشیم! نه دوستان‌، زخم زبون، خاطره ساختن، قول دادن و... همه ی اینا ربطی به واقعی و مجازی نداره‌ . اگه حرفی زدی و گردن نمیگیری چون به نظرت فقط چت بوده این مشکل از توعه‌ که خانوادت تو رو یه آدم ترسو بار آوردن که حتی توی همین مجازیشم‌ به قول خودت نمیتونی سر حرفت‌ وایسی! چه برسه به دنیای واقعیش.

یاد بگیرید درسته اسمش مجازیه ولی ادم‌ پشت این دنیا بازم قلب و احساسات داره اگه خودتون ندارید.

مشکل بعدیم با فضای مجازی اینه که توش از کاه ، کوه ساخته میشه. نمونه اش هم توییت های وایرال‌ توییتر.‌میتونم بگم توییتر و اینستاگرام‌ و تیک‌تاک‌ سه تا از مزخرف ترین فضاهای مجازی موجوده. و هیچ‌جوره دلم نمیخواد توی این سه تا اپلیکیشن فعالیت داشته باشم.

 

با او چطور می‌گذشت؛ که با من نشد بگذرد؟!

جمعه, ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

+ او هم شمارا می خواست؟

به اندازه یک قرن ساکت ماند.

بعد گفت: هیچوقت مطمعن نشدم.

سلام عزیز دلم،

امیدوارم حالت خوب باشد. می‌دانم مدت‌هاست که درگیر افکار و احساساتم هستم، و باید اعتراف کنم که این روزها چندان حال خوبی ندارم. غمی سنگین در دلم نشسته است. شب‌ها که قدم می‌زنم، گریه می‌کنم. امروز دو زوج پیر دیدم که روی یک نیمکت نشسته بودند، آرام و بی‌صدا، حرف می‌زدند و عبور ماشین‌ها را تماشا می‌کردند. چقدر زندگی برای آن‌ها ساده و بی‌دغدغه به نظر می‌آمد. بی‌تلاش و بی‌کشمکش، انگار سخت نمی‌گیرند. چند قدم جلوتر، مردی که آشغال‌ها را جمع می‌کرد و سیگاری به لب داشت، مرا در فکر فرو برد؛ آدم‌ها هر کدام به نوعی غرق در روزمرگی‌هایشان، اما من... من در کجای این جهان ایستاده‌ام؟

تو آن سوی دنیایی و من این سو. فاصله‌ای که تنها بر غمم افزوده است. احساس می‌کنم زنده‌ام، اما همچون مرده‌ای متحرک. از خودم بیزارم، از این شهر، از این زندگی خسته‌ام. عزیزم، ماه‌هاست که بدون قرص خواب نمی‌توانم بخوابم و حتی آن‌ها هم دیگر کارساز نیستند. نمی‌خواستم بار اضافی روی شانه‌های تو باشم. نمی‌خواستم حال بد من بر زندگی تو سایه بیندازد.

حقیقت این است که احساس می‌کنم لیاقت هیچ چیز را ندارم، حتی بغل شدن و بوسیده شدن. ولی باور کن دارم تمام تلاشم را می‌کنم، هرچند گاهی به نظر می‌رسد که تلاشم بی‌ثمر است. شاید این سرنوشت من است که هیچ‌گاه نتیجه نگیرم.

اما عزیزم، باور کن که به همه چیز نمی‌توان عادت کرد. بعضی چیزها هرگز عادی نمی‌شوند.این روزها زندگی برایم سخت‌تر از همیشه شده است. یادم می‌آید وقتی کودک بودم، خواب‌هایم را برای مادرم تعریف می‌کردم و او همیشه می‌گفت: «تو خوشبخت می‌شی، بزرگ که بشی، پولدار می‌شی.» اما حالا که جوان هستم، احساس می‌کنم پیر شده‌ام. بارها گریه کرده‌ام، بغض‌هایم را در خودم فرو برده‌ام و هنوز هم تلاش می‌کنم، اما دیگر سرد شده‌ام، حتی از خودم. نمی‌دانم، شاید آدم‌ها وقتی به جایی می‌رسند که دیگر نمی‌توانند، همه چیز را رها می‌کنند و می‌روند. ولی من هنوز تلاشم را می‌کنم، اگر نشد، به درک!

دوستت دارم، همیشه. می‌دانم از من سرد شده‌ای، اما قلبم همچنان در کنار توست.

هر یک از ما آهنگِ رنج کشیدن خودش را دارد.

جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۰۶:۴۵ ب.ظ

فردا آزمون زبان دارم و پست نوشتن یکی از بهترین راه‌هاییه که درس نخونم✨️پس سلام.

حدودا دو هفته ای از پست قبلیم گذشته و باید بگم جریان سینوسی این چند ماه اخیر واقعا خستم کرده.یه روز جوری‌ خوبه که باورم نمیشه و فردا انقدر بده که میگم مگه بدتر از اینم میشه؟ ولی خب، باید عادت کرد‌.

دانشگاه دو هفته ای هست شروع شده و برخلاف تصور و ترسم تونستم خوب ارتباط برقرار کنم و حداقل توی کلاس تنها نیستم. بچه های کلاسمون اصلا افاده ای و پیک می نیستن و واقعا خوشحالم که یه مشت صوبر و نرد کنار هم افتادیم.گرچه اصلا هنوزم نتونستم وارد گپ های دوستانه بشم، در واقع شدم ولی به سرعت لفت دادم، زیادی ازم انرژی می‌گرفت.

استاد هامون خوبن ولی حجم درسا منو می‌ترسونه(لعنت به فیزیک و ریاضی ۱).میتونم با درسا تا حدودی ارتباط برقرار کنم و جز شنبه و‌چهارشنبه بقیه روزا کلاس دارم.(حتی جمعه ها کلاس جبرانی برامون گذاشتن چون ترم دیر شروع شده).

دانشگاه خیلی بزرگه و دوسش دارم.از خونمون هم فاصله زیادی نداره.منم توی تایم استراحت فقط دارم غذا میخورم چون به شدتتتتتتتتتت گشنم میشه و تنها دیالوگ سر کلاس رو به دوستام اینه که گشنمه. توی دوستان به خانوم الویه‌ معروف شدم"-" 

توی این دانشگاه به این دردندشتی گربه پر نمیزنه و فک‌کنم هر گربه ای که بوده غذای سلف شده ولی دو بار یه گربه کنار کافه توی دانشگاه پیدا کردم و دفعه بعدی که باهاش ملاقات داشتم حتما عکسشو میگیرم 😭خیلی ملوس و نازیدنی‌ و مالیدنیه‌.میخوام اسمشو بزارم رافائل.بهش میاد و چشمای سبز تیله‌ایش خیلی دلبره.

عاشق استاد مبانی‌مون شدم و میخوام‌ باهاش ازدواج کنم. برامم مهم نیست که شوهر داره یا نداره.

از بعد شروع شدن دانشگاه کل تایمم‌ به جزوه نوشتن و‌ دنبال جزوه و کتاب گشتن صرف شده ولی تایمای‌ خالی رو یا کتاب میخونم یا انیمیشن میبینم. دو تا انیمیشن جدیدی که دیدم یکی Flow بود و یکی wild robot که جفتشو به شدت بهتون پیشنهاد میکنم.

خب فک کنم کافیه چون همش شد دانشگاه و یه حسی بهم میگه بیخیال نوشتن پست بشم و دیلیتش‌ کنم و برای همین همینجا تمومش میکنم.

 

سبز ماندن میان این ویرانی ریشه میخواهد.

چهارشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۷:۴۳ ب.ظ

کلاس هفتم یا هشتم بودم که توی کافی‌نت عمم تابستونا کار می‌کردم و وقتی میدیدم‌ عمم وبلاگ داره و خیلی خوشگله همیشه با خودم میگفتم ینی میشه یه روزی منم یه‌وبلاگ داشته باشم؟ ینی میشه منم آدم باحالی باشم ؟اون زمان تایمی که مشتری نمیومد رو توی‌وبلاگا میگذروندم. یادمه حتی یه سری مطالبی که میخوندم مال شخصی از همین وبلاگ بیان بود و فکر نمیکردم‌ سرنوشت جوری بچرخه که من هم یه روزی اینجا باشم.

با اینکه خیلی سعی کردم به این فضا و نوشتن برنگردم‌ نشد.نمیدونم چه جاذبه ای این وبلاگ‌کوفتی داره که من هر بار به خودم لعنت میفرستم بابت روزی که با این جو آشنا شدم و سنگین ترین ضربه‌ی زندگیمو بخاطرش خوردم اما همچنان تنها جایی که حس میکنم بهش تعلق دارم اینجاست.

در هر صورت پس از هزاران خداحافظی و هزاران درود به روزی که من با این خونه‌ی درد آشنا شدم، سلام مجدد!

 

نمیدونم از کجا شروع کنم و حتی نمی‌دونم نوشتن کار درستیه یا نه.

واقعیت اینه که امسال با همه ی سالها فرق می‌کرد و فکر کنم غم‌انگیز ترین "مهر" زندگیم‌رو پشت سر گذاشتم.

پس زده شدن برای بار nام توسط کسی که خیلی دوستش داشتم(دارم و خواهم داشتش‌ دیگه مهم نیست) ، کات کردن با صمیمی ترین دوستم بعد از ۵ سال و از دست دادن بقیه‌ی دوستام که همشم به دست خودم بود. از دار دنیا فقط نوشیکا برام مونده و اینجوریم که نمیدونم واقعا چجوری دیگه واسه موندن آدما تلاش کنم. 

دراما های خانوادگی‌ این ماه بیشتر از قبل هم بود حتی چون باید یه نفره با کل فامیل و‌خانواده واسه انتخاب رشته و دفاع از خودم می‌جنگیدم. و بالاخره بعد از دو هفته دعوای مداوم تونستم بعد از ۴ سال حق خودمو بگیرم و مجوز ورود به دانشگاه و رشته‌ی مورد علاقم داده شد. اما هنوزم این اتفاق چیزی نبود که بتونه تلخی مهر رو بشوره و ببره چون حالا استرس دانشگاه و اینکه چجوری بتونم با بقیه ارتباط برقرار کنم و جوری رفتار نکنم که همه فکر کنن ازشون متنفرم رو دارم. با خودم میگم حالا الزامی نداره با کسی دوست باشی ولی همه‌ی ترم بالاییا‌ میگن‌اگه از جمع فاصله بگیری بدتر توی حاشیه میری و بیشتر انگشت نما میشی.(من تا همینجا دانشگاه‌ بس )

از یکشنبه کلاسا شروع میشه و فقط تونستم با یه دختر که هم اسم و هم رشته ای خودمه ولی متاسفانه انتخاب واحدمون یکی نیست دوست بشم.گرچه روز ثبت‌نام‌ با پسردایی گرامی مواجه شدم و فهمیدم فامیل توی دانشگاه هم دست از سرم برنمیداره و جای شکرش باقی بود که رشتمون یکی‌نبود وگرنه انصراف میدادم واقعا.قیافشم‌اینجوری بود که "هه بالاخره داری میای دانشگاه؟😏" 

و اینکه...بچه‌ها من اعتماد به نفس اینو ندارم میون اینهمه دختر ململانی و شهشهانی دانشگاه راه برم و نمیدونم چجوری این اینهمه خوشگل ونازن😭 هلپ. 

تنها کار مثبت مهر کتاب خوندن زیادم بود و‌ فک‌کنم فقط کتاب بود که تونستم‌ این اوضاع رو‌تحمل کنم و‌ رو‌به‌جلو پیش برم. 

لیست کتابایی که توی مهر خوندم ایناس:

●جادوگر هرگز نمی‌خوابد 

●بازماندگان طلسم شده

●دختری که ماه را نوشید

●پاستیل های بنفش

و دو تا کتاب اولی>>>>>> ببینید دوستان این دو تا کتاب باعث شدن تا آخر عمرم کتاب توی ژانر فانتزی بخونم‌و‌ خسته نشم🙂‍↕️.

و باید بگم متنظرم یکی مثل رینارد (شخصیت اصلی مرد کتاب جادوگر هرگز‌نمیخوابد) بیاد عاشقم بشه .

از این عشقا که با تنفر شروع میشه ولی بعدش بخاطر دختره دهنش سرویس میشه ✨️ ولی من چون‌شانس ندارم قرار نیست همچین اتفاقی بیوفته و اونقدر دهنم سر چیزی به اسم‌عشق سرویس شده که خدایا گلط کردم و زر زدم.

دختری که ماه را‌نوشید راستش زیادی واسه من جالب و جذب کننده نبود چون‌حس‌میکنم رده سنیش‌ واسه نوجوانان بود و من دقت نکرده بودم.

ولی پاستیل های بنفش‌گوگولی بود و‌ داستان کوتاه اما قشنگی‌داشت.

بازماندگان طلسم شده هم برای من ۸ از ۱۰ بود ولی داستان قشنگ و سد‌اند نامردانه ای داشت. 

 

‌دل که نه، ‏جانم برایت تنگ شده.

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ق.ظ

 

من خاطراتم با تو رو هرشب مرور میکنم. میمیرم از دوریت ولی حفظ غرور میکنم!