کلاس هفتم یا هشتم بودم که توی کافینت عمم تابستونا کار میکردم و وقتی میدیدم عمم وبلاگ داره و خیلی خوشگله همیشه با خودم میگفتم ینی میشه یه روزی منم یهوبلاگ داشته باشم؟ ینی میشه منم آدم باحالی باشم ؟اون زمان تایمی که مشتری نمیومد رو تویوبلاگا میگذروندم. یادمه حتی یه سری مطالبی که میخوندم مال شخصی از همین وبلاگ بیان بود و فکر نمیکردم سرنوشت جوری بچرخه که من هم یه روزی اینجا باشم.
با اینکه خیلی سعی کردم به این فضا و نوشتن برنگردم نشد.نمیدونم چه جاذبه ای این وبلاگکوفتی داره که من هر بار به خودم لعنت میفرستم بابت روزی که با این جو آشنا شدم و سنگین ترین ضربهی زندگیمو بخاطرش خوردم اما همچنان تنها جایی که حس میکنم بهش تعلق دارم اینجاست.
در هر صورت پس از هزاران خداحافظی و هزاران درود به روزی که من با این خونهی درد آشنا شدم، سلام مجدد!
نمیدونم از کجا شروع کنم و حتی نمیدونم نوشتن کار درستیه یا نه.
واقعیت اینه که امسال با همه ی سالها فرق میکرد و فکر کنم غمانگیز ترین "مهر" زندگیمرو پشت سر گذاشتم.
پس زده شدن برای بار nام توسط کسی که خیلی دوستش داشتم(دارم و خواهم داشتش دیگه مهم نیست) ، کات کردن با صمیمی ترین دوستم بعد از ۵ سال و از دست دادن بقیهی دوستام که همشم به دست خودم بود. از دار دنیا فقط نوشیکا برام مونده و اینجوریم که نمیدونم واقعا چجوری دیگه واسه موندن آدما تلاش کنم.
دراما های خانوادگی این ماه بیشتر از قبل هم بود حتی چون باید یه نفره با کل فامیل وخانواده واسه انتخاب رشته و دفاع از خودم میجنگیدم. و بالاخره بعد از دو هفته دعوای مداوم تونستم بعد از ۴ سال حق خودمو بگیرم و مجوز ورود به دانشگاه و رشتهی مورد علاقم داده شد. اما هنوزم این اتفاق چیزی نبود که بتونه تلخی مهر رو بشوره و ببره چون حالا استرس دانشگاه و اینکه چجوری بتونم با بقیه ارتباط برقرار کنم و جوری رفتار نکنم که همه فکر کنن ازشون متنفرم رو دارم. با خودم میگم حالا الزامی نداره با کسی دوست باشی ولی همهی ترم بالاییا میگناگه از جمع فاصله بگیری بدتر توی حاشیه میری و بیشتر انگشت نما میشی.(من تا همینجا دانشگاه بس )
از یکشنبه کلاسا شروع میشه و فقط تونستم با یه دختر که هم اسم و هم رشته ای خودمه ولی متاسفانه انتخاب واحدمون یکی نیست دوست بشم.گرچه روز ثبتنام با پسردایی گرامی مواجه شدم و فهمیدم فامیل توی دانشگاه هم دست از سرم برنمیداره و جای شکرش باقی بود که رشتمون یکینبود وگرنه انصراف میدادم واقعا.قیافشماینجوری بود که "هه بالاخره داری میای دانشگاه؟😏"
و اینکه...بچهها من اعتماد به نفس اینو ندارم میون اینهمه دختر ململانی و شهشهانی دانشگاه راه برم و نمیدونم چجوری این اینهمه خوشگل ونازن😭 هلپ.
تنها کار مثبت مهر کتاب خوندن زیادم بود و فککنم فقط کتاب بود که تونستم این اوضاع روتحمل کنم و روبهجلو پیش برم.
لیست کتابایی که توی مهر خوندم ایناس:
●جادوگر هرگز نمیخوابد
●بازماندگان طلسم شده
●دختری که ماه را نوشید
●پاستیل های بنفش
و دو تا کتاب اولی>>>>>> ببینید دوستان این دو تا کتاب باعث شدن تا آخر عمرم کتاب توی ژانر فانتزی بخونمو خسته نشم🙂↕️.
و باید بگم متنظرم یکی مثل رینارد (شخصیت اصلی مرد کتاب جادوگر هرگزنمیخوابد) بیاد عاشقم بشه .
از این عشقا که با تنفر شروع میشه ولی بعدش بخاطر دختره دهنش سرویس میشه ✨️ ولی من چونشانس ندارم قرار نیست همچین اتفاقی بیوفته و اونقدر دهنم سر چیزی به اسمعشق سرویس شده که خدایا گلط کردم و زر زدم.
دختری که ماه رانوشید راستش زیادی واسه من جالب و جذب کننده نبود چونحسمیکنم رده سنیش واسه نوجوانان بود و من دقت نکرده بودم.
ولی پاستیل های بنفشگوگولی بود و داستان کوتاه اما قشنگیداشت.
بازماندگان طلسم شده هم برای من ۸ از ۱۰ بود ولی داستان قشنگ و سداند نامردانه ای داشت.