با او چطور میگذشت؛ که با من نشد بگذرد؟!
+ او هم شمارا می خواست؟
به اندازه یک قرن ساکت ماند.
بعد گفت: هیچوقت مطمعن نشدم.
سلام عزیز دلم،
امیدوارم حالت خوب باشد. میدانم مدتهاست که درگیر افکار و احساساتم هستم، و باید اعتراف کنم که این روزها چندان حال خوبی ندارم. غمی سنگین در دلم نشسته است. شبها که قدم میزنم، گریه میکنم. امروز دو زوج پیر دیدم که روی یک نیمکت نشسته بودند، آرام و بیصدا، حرف میزدند و عبور ماشینها را تماشا میکردند. چقدر زندگی برای آنها ساده و بیدغدغه به نظر میآمد. بیتلاش و بیکشمکش، انگار سخت نمیگیرند. چند قدم جلوتر، مردی که آشغالها را جمع میکرد و سیگاری به لب داشت، مرا در فکر فرو برد؛ آدمها هر کدام به نوعی غرق در روزمرگیهایشان، اما من... من در کجای این جهان ایستادهام؟
تو آن سوی دنیایی و من این سو. فاصلهای که تنها بر غمم افزوده است. احساس میکنم زندهام، اما همچون مردهای متحرک. از خودم بیزارم، از این شهر، از این زندگی خستهام. عزیزم، ماههاست که بدون قرص خواب نمیتوانم بخوابم و حتی آنها هم دیگر کارساز نیستند. نمیخواستم بار اضافی روی شانههای تو باشم. نمیخواستم حال بد من بر زندگی تو سایه بیندازد.
حقیقت این است که احساس میکنم لیاقت هیچ چیز را ندارم، حتی بغل شدن و بوسیده شدن. ولی باور کن دارم تمام تلاشم را میکنم، هرچند گاهی به نظر میرسد که تلاشم بیثمر است. شاید این سرنوشت من است که هیچگاه نتیجه نگیرم.
اما عزیزم، باور کن که به همه چیز نمیتوان عادت کرد. بعضی چیزها هرگز عادی نمیشوند.این روزها زندگی برایم سختتر از همیشه شده است. یادم میآید وقتی کودک بودم، خوابهایم را برای مادرم تعریف میکردم و او همیشه میگفت: «تو خوشبخت میشی، بزرگ که بشی، پولدار میشی.» اما حالا که جوان هستم، احساس میکنم پیر شدهام. بارها گریه کردهام، بغضهایم را در خودم فرو بردهام و هنوز هم تلاش میکنم، اما دیگر سرد شدهام، حتی از خودم. نمیدانم، شاید آدمها وقتی به جایی میرسند که دیگر نمیتوانند، همه چیز را رها میکنند و میروند. ولی من هنوز تلاشم را میکنم، اگر نشد، به درک!
دوستت دارم، همیشه. میدانم از من سرد شدهای، اما قلبم همچنان در کنار توست.